شاه خونی

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

 خندید و گفت:اسم قشنگی دارید منم شاه خونی هستم که اسم اصلیم سایمون است.چشم هایم که پر از اشک شده بود را احساس کردم با فشار زیاد به چشم هایم گریه ام را کنترل کردم.سایمون گفت:تشنه نیستی؟ وبه یکی از مردهایی که من را آورده بود نگاه کرد بعد از 10 ثانیه ی دختر ی با مو های قرمز کنار سایمون ایستاده بود زیبا بود ولی نه به اندازه ی خون آشام هایی که در این جا بودند دختر را به طرف من هل داد به سرعت بدون این که بخوام گرفتمش دخترک با ترس به من نگاه می کرد.سایمون به من نگاه کرد گفت:چرا نمی خوری شاید یک کم به کمک نیاز داشته. باشی دست دخترک را گرفت و به سمت خودش کشید با مهربانی گفت:اسمت چیه عزیزم؟دخترک گفت:م..ن...رز..ا...هستم...آقا. سایمون گفت:اسم قشنگی داری عزیزم.دخترک لبخند کو چکی بر لبانش نقش بست بعد سایمون با یک حرکت سریع دندانش را بر گردن رزا فرود آورد دخترک جیغ کوتاهی کشید.سایمون یک میک زد بعد به من دادش گفت:نوبت تو عزیزم.من نتونستم مواقمت کنم به گردن دختر نزدیک شدم ودندانم را در گوشت او فرو کردم و شروع کردم به خورن.احساس کردم جان تازه ای گرفتم احساس می کردم میتونم هر کاری که بخوام انجام دخترک را ول کردم به زمین افتاد.حتی یک ذره هم لباسم و دهانم کثیف نشده بود.سایمون با تعجب به من نگاه کرد و گفت:تو اولین کسی هستی که اولین بار خون می خوری و حتی یک قطرش هم نمی ریزی.منم فقط لبخند زدم.او به طرف صندلیش رفت و روی آن نشست منم بر روی صندلیم نشستم.دستم را گرفت فریاد زد :برادرم جیسون را بیاورید.یک مرد قد بلند که دور تا دورش را خون آشام های سیاه پوش پر کرده بودند وارد شد موهای فرفریه قرمزی داشت و چشمان آبی روشن که به او می آمد.جیسون به سایمون نگاه کرد و بعد به من.گفت:تو به زودی میمیری  می دونی که آخر همه داستان ها خوب ها می برند!سایمون نچ نچی کرد و گفت:داداش بزرگه خودتم می گی داستان ها ولی این که داستان نیست حقیقته! تو داستان هایی که مامان برامون تعریف می کرد هنوز گیر کردی؟جیسون فریادی زد و گفت:تو مامان و کشتی! سایمون شانه هایش را بالا انداخت و گفت:خیلی تشنه ام بود.جیسون هر چی ناسزا بلد بود به سایمون گفت سایمون نیشخندی زد و گفت:دیگه داری از حدت بیشتر حرف می زنی.و به طرفش رفت دستش را در سینه ی جیسون کرد و با سرعت بیرون کشید و همان موقع جیسون مرد.در دست سایمون قلب جیسون بود قلب را به زمین انداخت و به طرف من آمد و در گوشم گفت:هر کس مال من نباشه این اتفاق می افته جسی یا برای خودش یا برای عزیزانش!وخندید خنده ای ترسناک که تن را به لرزه می انداخت و این دفعه صدای او در ذهنم گفت:و تو هم مال من خواهی شد!!



نظرات شما عزیزان:

Vampire Girl
ساعت10:48---6 آذر 1393
از شخصيتش خوشم اومد اينو گفت
پاسخ: منم دوسش داشتم :(


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان زندگیه یک خون آشام,
نوشته شده درجمعه 10 آذر 1391ساعت 15:29توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna